یک چند بگذشتی و شیخ را اسباب معیشت
تنگ و خواسته اندک بگشتی .و اندر خانقاه ، به جز شش درهم ، که شیخ این خواسته
بداشتی مر روز مبادا را ، چیزی یافت می نشدندی . و از بابت این شش درهم ،
شیخ را اندکی خیال ، آرام می بگشتی . و شیخ فی الضمیر ، محاسبات ، فراوان می بکردی
که این زر ، به احسن فعل ، به موضع نیاز خرج بگشتی که طریق صواب آن بُدی.
یاران گفتند ، شیخ را : آن سیم و زر به
یاران ده که اندکی قوت مهیا می بداشتندی که یاران از فرط گرسنگی ، سنگ به شکم اندر
ببستی و عن قریب ، اگر فرجی حاصل نگشتی ، راه رحلت در پیش ببودی. شیخ ،با یاران گفتی :
یاران را ! کنون ، روزگار نعمت وعزت به
سر آمدی و روزگار نقمت و ذلت ، فرا روی، بیامدی
.و یاران را زینهار بدادی که این زر ، از برای روز مبادا ببودی که نجات را ، طریقی دگر اندر نبودی و تدبیر خویش بر یاران
گفتی !
فی الجمله ، شیخ با یاران عهد کردی ،
که شیخ و یاران از خانقه برون شدی و به مزدوری (کارگری) برفتندی ...
لطفا بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید !